دعوت
سلام روشنی زندگیم؛ امروز میخوام درباره روزای اولی بنویسم که اومدی توی دلم. شهریور سال 91 بود که بالاخره من و بابا تصمیم گرفتیم تا دعوتت کنیم به زندگی دو نفره مون.تا با اضافه شدن تو بهش قشنگتر و رنگیتر بشه.خداهم زیاد منتظرمون نزاشت و زودی شما رو فرستاد تو دل مامان. یه روز از روزای قشنگ خدا (دوم مهر)عصری که پشت میز کارم نشسته بودم یه آن یه حس خیلی عجیبی بهم دست داد.حسی که اگرچه تا اونموقع تجربه اش نکرده بودم ولی برام آشنا بود.احساس کردم که یه اتفاقی درونم شکل گرفته ،احساس کردم که حامله ام.معطل نکردم و سریع راه افتادم سمت خونه به بابا هم زنگ زدم تا اونم بیاد خونه... بقیه در ادامه ی مطالب اول که خبرو به بابا دادم باورش نش...
نویسنده :
مامان سمی
13:30